حامد عسگری | از بم میرفتم کرمان! پرواز داشتم. دیر شده بود. تاکسی گازکش میرفت. ساعت یازده شب، پرواز بود. یک ربع به یازده رسیدم فرودگاه. کارت خبرنگاری و آشنای فلانی و زنگکاری با محمدجواد هم جواب نداد. هواپیما روی باند بود و پله را دیدم که جدا میشد. نمیشد بروم خانه پدرم. زود میخوابیدند. دلم نمیآمد بیدارشان کنم. زنگ زدم به روحالله، گفت: «خارج از کرمانم و یکی دو ساعت دیگر میرسم.»